مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

رقص

سلام عسل مامانی، دلم هر روز داره برات تنگ تنگ تر میشه کی میشه زودتر ببینمت. هر چقدر که می گذره من توپولتر می شم و ی سری علایم نزدیک شدن به حضور پسرمون تو زندگی بیشتر میشه. الان که وارد هشت ماه شدم تنگی نفس امانمو بریده بیشتر از همه نگران تو می شم که نکنه اکسیژن کافی بهت نرسه. تازه می فهمم که از قدیم گفتن بچه اول موش آزمایشگاهی(دور از جون)واقعا همینه من مادر بی تجربه می ترسم کاری کنم که برای شما خوب نباشه بهر حال منو ببخش. سه شنبه هفته پیش ی کاری کردی که به باباجون گفتم که کاش خونه بود و فیلمبرداری می کرد. به پهلوی چپ دراز کشیدم و حسابی خسته بودم. از سرکار که اومده بودم ی کله با لباس ادارم رفتم تو آشپزخونه و سوپ درست کردم ک...
22 خرداد 1391

اومدن عمه و صدف جون

سلام قند عسل مامانی ی خبر خوب عمه کبری و صدف جون (دختر عمه) به تازگی از ارومیه به تهران آمدند. البته بنده خدا عمه که هر وقت میاد به خاطر کار عمو مرتضی زود مجبور هست که بره ارومیه. خلاصه سه شنبه ای عمه کبری و صدف جون و مامان طاهره و عمو مرتضی و عمو امیر آمدند خانه مون که به من و شما سر بزنند. دستشون درد نکنه عمه جون برای شما پوشک آورده بود و برای ما عرق بیدمشک و نقل خوشمزه ارومیه. شما هم که خیلی خوشحال بودی از اومدن عمه تون چون حسابی خودتو به ای ور و اون ور می زدی . ای پسر بلا. صدف جون که خوشگل تر از گذشته شده بود. شب هم با عمه اینا رفتیم خونه مامان جونی و حاج بابا و شب شام آنجا بودیم. قرار شد عمه جون برای به دنیا آم...
12 خرداد 1391

دوستام به مامانیم کمک کنید

سلام دوستای مهربون من مامان قند عسلم تقریبا دو ماه دیگه باید نی نی مو به دنیا بیارم. از مامانای مهربون نی نی های خوشگل ی کمک فکری می خوام. اینکه بین زایمان سزارین و طبیعی موندم چه کار کنم خوشحال می شم نظرات خودتون رو به من بگید ...
12 خرداد 1391

جابجایی

سلام پسر گلمون مامان جونی بالاخره اسباب کشی کردیم. عمو امیر، باباجونی،مامان جون، خاله اعظم(خاله خودم)، خاله زینب، خاله زهرا، حاج بابا اومدند و دست به دست هم دادند تا من و پسر گلم اذیت نشیم. پنج شنبه 27/2/91 رفتیم خونه جدید. خدا خیلی دوستمون داره ی خونه بزرگ و خوب. مامان طاهره و پدرجون هم که جمعه اش اومدند و برای خونه مون موکت آوردند خدا رو شکر تایید کردند. خلاصه که همه اذیت شدند و دستشون درد نکنه با این همه من و شما بی سر و صدا هم نبودیم و کار خودمون رو می کردیم و هر از چند گاهی باباجون و حاج بابا و مامان جونی داد می زدند شما بشین و فقط بگو چی رو کجا بزاریم. ولی نمی شد آخه من که همین جوریش مدام تو حرکت بودم خدا رو شکر هم خدا ب...
12 خرداد 1391

خونه جدید

عسل مامان سلام پسرم بالاخره بعد از کلی گشتن و گشتن به کمک حاج بابا و مامان جون ی خونه خوب تو شهرک نفت پیدا کردیم. تقریبا نزدیک مامان جون شدیم. دست باباجون هم درد نکنه که ما رو به محل کارم و مامان جونی نزدیک کرد. این هفته هفته ی سختی شما داری و من حسابی شرمنده قند عسلم میشم که مجبورم کار سنگین گاهی انجام بدم منو ببخش عسلم. پنج شنبه قرار شد اسباب کشی کنیمو من تقریبا به کمک باباجون وسایل رو جمع کردم مونده کتابخانه بابا که اون جمع بشه انگار همه چیز تموم شده آخه میدونی باباجونت خوره ی کتاب هست نه از این الکی ها ها از این دوست دارای اساسی کتاب و ادبیات .500 جلد کتاب رو باید جمع کنیم تازه جدید هم رفته نمایشگاه کتاب کلی دوباره کتاب خریده...
24 ارديبهشت 1391

ویارونه

سلام عسل مامانی؛ هفته پیش 12/2/91 خاله معصومه (خاله من) زحمت کشیده بود و برای من و پسر گلم جشن ویارونه گرفته بود. حدود 40 نفری مهمون دعوت کرده بود. هفته ی قبلش هم من و باباجون رفتیم چهارراه امیراکرم و ی لباس خوشگل و سفید خریدم. وای پسرم من که 50 کیلو بودم چقدر چاق شدم به قول بابایی شدم مثل مامان جون واییییییییییییییی یعنی شدم توپولووووووووووووووو. خلاصه که رفتم یک کفش قرمز خوشگل هم خریدم و کلی با پسرم تیپ زدیم. وقتی رفتیم شما کلی ذوق کردی. نمی دونم حسم درسته یا نه ولی هر وقت مهمونی می ریم کلی ذوق می کنی و جشن به پا می کنی تو شکم من. خودتو می زنی این ور و اون ور جیگر پسرمممم. خاله معصوم کلم پلو و آش جوی مورد علاقه ی من ...
18 ارديبهشت 1391

آبله مرغون

سلام عسلم؛ خبر داری مامانی تو سه ماهگیت که تو شکم من بودی آبله مرغون گرفت وای چه روزی بود اون روز. دو هفته قبل ویار شدید داشتم و رفته بودم خونه مامان جونی و داشتم کنگر می خوردم و لنگر می نداختم که خاله زینب اومد و گفت مامان اینها چیه رو شکممه (ی سری جوش تاولی) گفتم وای زینب تو رو خدا بزار تازه دارم خوب می شم. فردا صبح که تو اداره بودم دیدم مامان جونی زنگ زد گفتم می دونم زینب آبله مرغون گرفته. کلی ناراحت شدم از طرفی به خاطر خاله زینب از طرفی که دوباره باید برم خونه و خیلی سخت بود برام. خلاصه که موقع امتحانهام بود و باید بالاخره می رفتم (البته اگر این طوری نمی شد خونه مامان جونی می موندم) بعد از یک هفته مامان جونی و حاج بابا آمدند ...
4 ارديبهشت 1391

حضور پسره گلمون به زندگی

من و بابایی بعد از پنج سال تصمیم گرفتیم یواش یواش خونمون از ساکتی در بیاد. دیگه همش دچار روزمرگی شده بودیم. خدا بعد از پنج سال میوه زندگی رو به ما داد. مامان جون و حاج بابا آبان 90 به حج تمتع مشرف شدند. و قرار شد من و با خاله اعظم(خاله من) بریم پیشه زینب و زهرا و باباجون باید یک ماه تنها می موند. آخرای اومدن حاج بابا اینها من حالم زیاد خوب نبود. یادمه ی بار خاله اعظم خورش قیمه درست کرده بود وقتی داشتم غذا می خوردم بوی گوشت خیلی حالمو بد کرد. باباجون با تعجب به من نگاه می کرد و می خندید و ادامو در می آورد: وای گوشت بو می دههههههههههههههه. خلاصه که دیگه خیلی اذیت می شدم. تهوع. کسل بودن. بی حوصله و همه و همه . باعث شد که برم پیش خانم دک...
4 ارديبهشت 1391

حرکتهای نی نی

سلام پسر گلم؛ تو سه ماهگیت بود که منم داشتم ترم آخر دانشگاه رو می گذروندم. دیدم وقتی دولا می شدم درس می خوندم تو شکم ی جوری می شه  اول نمی فهمیدم. بعدا فهمیدم وایییییییییییییی جیگرتووووووووووووو نی نی من داره شنا می کنه. دیگه نمی شد دولا شد. آخه می دونی من عادت داشتم دولا درس بخونم. ی کم کلافه شده بودم. به خاله مریم گفتم (آخه مشاور من تو دوران بارداریم بود البته حالا حالاها هست) گفت واییییییییییی سحر نی نیت دیگه. ولی خاله مرجان مسخره ام کرد و گفت برو بابا سحر یعنی چی؟ خورد تو ذوقم. ی بار هم تو اداره که داشتم با همکارم حرف می زدم و ی کم به جلو مایل شده بودم دیدم ی چیزی مثل ماهی هی می ره این ور هی می ره اون ور....
4 ارديبهشت 1391